مادر...

  نفسی بود گریخت از پس دم های شبانه ام

  بوی عطری بود... نهفته کنج قفس پرنده

  قاب عکس خالی بود از نگاه چشمانی که به ازدحام غم هایت می نگریست...

  لبخند تو را کی تواند فراموش کند؟!

آزادی...

  راز را...حرف را در سکوتی شنیدنی

  در شبی مهتابی دیدم

  فسانه ای گشت و باز افسانه ای ساخت

  ابر را ، باد را در بهاری دیدم

  در ساحلی شنی

  آزادم...