چه شکوهی دارد 

 دشمن

 که سایه اش را نیز

 با تیر می زنند.



 پ.ن:بروسان

  یه جورایی دل زده شدم از زندگی ...

  شایدم قاطی کردم 

  هر چی هست اینو  مطمئنم دچار روزمرگی شدم

  روال هر روز تو روز بعد تکرار میشه

  نه...باید غول زندگیو سرجاش بنشونم

  امیدوارم بتونم

  شروع داستانی جدید

  دخترکی به جنگ زندگی رفت


تکرر


 از پس اضطراب رسیدن ساعت ۱۲ شب 

 سر رسید رفتنت دلم بیقراره

لحظات ناب!

 

 پدر : دخترم کنارم بشین من الان باید جای مادرتم باشم...(بغضو تو صداش حس  میکردم)

 از زندگیت راضی هستی؟انتخابت درست بود

 من : چطور؟

 پدر:چون الان یه سال گذشته و میتونی جواب بدی

 من : کمی مکث...تو چند دقیقه یه سال تو ذهنم مثل فیلم گذشت

 پدر : نیستی؟

 من : چرا  هستم ...داشتم مرور میکردم

 من از انتخابم راضیم کاملا و عاشقانه دوسش دارم ...میدونم دو طرفست...

 درکم میکنه ...با بد خلقیام میسازه و بهم لبخند میزه...با لوس بودنم میسازه...

 بهم حس ارامش میده...از هم خسته نمیشیم حتی اگه ساعتها کنار هم بشینیم

 پدر : کافیه...مطمئن شدم...خیالم راحت شد...همیشه دعاهام بدرقه راهته...

 سکوتی سنگین حکم فرما شد

 بودن مادرم رو حس کردم ...بوی یاس




دیونه شدم!!!

 


 کلاس موازنه ی مواد ....کار با اعداد و حروف بی منطق کله شق

 کلاس ریاضیات مهندسی....زنگ خواب

 کلاس مکانیک....گنگ و مبهم

 کلاس تربیت بدنی...دویدن مدام که اخرشم جای اولتی

 کلاس دیفرانسیل...خاله بازی

 کلاس برنامه نویسی...اعصاب خورد کن

 ...

 اخه منو چه به این کارا؟

  تعطیلات هم مثل گذر ابرهای بهاری با سرعت گذشتن

  و تو هم دوباره رفتی

  من موندمو تنهایی که همیشه یارو یاورمه

بهت!!!

 

  هر چه خواست گفت و او هیچ نگفت

  در سکوت شیشه ای نگاهم به چشمانش نگریستم

  چه بیصدا  موج چشمانش قلبم را شکست


حلوا!!!

 

  تا به حال اینقدر واقعی رویا را در خواب لمس نکردم

  تشکر از برای خیرات ...

  خوشحالم که مرا میبینی

  هنوز به فکرم هستی

  دوستم داری

  و خوشحال تر از اینم که دیدم از درد رهایی یافتی

  میدانم که میدانی دوستت دارم