مادر...

  نفسی بود گریخت از پس دم های شبانه ام

  بوی عطری بود... نهفته کنج قفس پرنده

  قاب عکس خالی بود از نگاه چشمانی که به ازدحام غم هایت می نگریست...

  لبخند تو را کی تواند فراموش کند؟!

نظرات 6 + ارسال نظر
absolution جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ب.ظ http://www.absolution.blogsky.com

نفس هایت بجا مانده از صداهایی ست که دیر زمانی در گوشم می خواند...
خوش آمدی بجایی که خود میدانی جز قلبی الکن نیست...
خوبه که می نویسی...

مرسی...
فدات

من شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ق.ظ http://chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

سلام
بالاخره جایگاهی برای خودت ساختی؟؟؟؟؟

دیگه گفتیم مام باشیم...

تو شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:40 ق.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

مادر...این سلاطین دلواپسی های رنگارنگ...
اما من همیشه گفتم بعضی از مادرا کم مادرن...خیلی کم...

ولی مادر همیشه مادره نداشته باشیش میفهمی چه حسیه...

حسام شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ق.ظ http://www.notefalse.blogfa.com

مادرا هر وقت بمیرن زوده.../

مژده شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ق.ظ http://www.fasle-sardd.blogfa.com

دیگه نمیخوام سعی کنم واسه بلند شدن...
به قول حسام مادرا هروقت بمیرن زوده...

باید بلند شد تا ایستاده بمیریم...
آری...آری...

فرخ یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ب.ظ

جادویی در مهربانی و عاطفه ی یک لبخند نهفته
که تا عمر باقیست از یادها نمیرود!!

به راستی آری...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد