به روزی پر طراوت،باد با بوی یاسمنی
با جانم چنین گفت:
در ازای بوی یاسمن
بوی گلسرخ های تو را برمیچینم
من گلسرخی ندارم.گلهای باغ من
همه پژمرده اند
پس گلبرگ های پژمرده و
برگ های زرد و چشمه ات را با خود میبرم
باد رفت.من گریستم.با خود گفتم:
با باغی که به دستت دادند چه کردی؟
باد ها خبر از تغییر فصل می دهند.../
آری..اما نه همیشه...
به باد فنا دادی رفففففففففففففففت...
آری...
روزهایی که میتوانست بهتر سپری شود اما...
عالی بود عزیزم...
باغی که دست ماست... همه آنچیز نیست که یادش میکنیم!!
باغ ما بی برگ و گل است...
همه اش خاطره نیست...
مرسی...
فردا برایم کسالت آور است...
بگذار باد برگ های زرد را با خود ببرد...
جوانه خواهی زد...سبز خواهی شد...و انوقت پر از عطر گل هایی که به باد هدیه خواهی کرد.
تا برگ های زرد باشند کار ما گریستن است و حسرت.خودت انها را به دست باد بسپار...
آری شاید بهاری دیگر در راه باشد...
شاید...
لایک به نوشته خودم..سر حرفم هستم
سلام

مرسی که بهم سر زدی و خوشحالم که از مطلبم خوشت اومد
شعر قشنگی بود ...
بیت آخرش ...
بخشی از فرصت های از دست رفته و روزهایی بود که دیگر تکرار نمیشود...
چه اندوه عمیقی در این قطعه جا خوش کرده بود؟!!
اندوه شاید...
شاید هم افسوس...
در ازای بوی یاسمن
بوی گلسرخ های تو را برمیچینم
بذار ببره / این دفعه با خودش بهترین ها رو می آره
قشنگ می نویسی دوست من
ممنون که بهم سر زدی / دوسته خوبی می تونم برات باشم و بام باشی
بیا پپیشم / هستم
مستدام و برقرار
آروزی بهترین خوبی ها
خستت منتظر
مرسی از لطفت...
حتما میخونمت...